سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شمس نامه

پس از شهادت امام حسین(ع) در روز دهم محرم سال 61 هـ .ق اهل بیت(ع) و حرم امام به اسارت دشمن درآمدند. در بامداد دوازدهم محرم خاندان رسول اسلام(ص) به رهبری زینب کبری(س) و امام زین العابدین(ع) از کربلا بطرف کوفه حرکت کردند.

پس از ورود به کوفه، و خوشحالی درباریان و ابن زیاد و گرفتن مراسمی به خاطره پیروزی، به طرف شام، محل استقرار یزید حرکت نمودند. وقتی سر حسین بن علی(ع)? یارانش و اسراء در مقابل یزید حاضر شدند؛ تشریفات درباری به همان فراوانی بارگاه ابن زیاد انجام شد.

«زحر بن قیس» که کاروان را به عنوان نماینده ابن زیاد هدایت می کرد سخنرانی طولانی ایراد کرد و در آن به شرح چگونگی شهادت امام حسین(ع) و یارانش پرداخت.

سپس از میان مردم، بعضی ها نسبت به اسارت خاندان نبوت اعتراض کردند و یزید ساکت و جوابی نداد. وقتی بزرگان و سران اهل شام ـ که یزید به مناسبت پیروزی خود دعوت کرده بود ـ حاضر شدند، اسراء و سرهای مقدس را نیز به مجلس آوردند. [1] پس از درخواست مرد سرخ پوستی از اهل شام برای کنیزی گرفتن فاطمه(س) دختر حسین(ع) از یزید،[2] و جلوگیری زینب(س) از این کار و گفتگوهای تند بین یزید و ایشان و زدن چوب خیزران بر لبهای مبارک امام(ع) بود که حضرت زینب(س) برخاست و خطبة‌ آتشینی ایراد کردند.

متن عربی این خطبه که در لهوف آمده است که چنین است:

«فقامت زینب بنت علی ـ علیه السّلام ـ و قالت: الحمد لله رب العالمین، و صلی الله علی محمد و آله اجمعین. صدق الله کذلک یقول: «ثم کان عاقبة الذین اساءا السوی ان کذبوا بآیات الله و کانوا بها یستهزؤون» (سورة روم، آیة 10).

اظننت یا یزید ـ حیث اخذت علینا اقطار الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق کما تساق الاماء ـ ان بناء علی الله هواناً و بک علیه کرامة!! و ان ربک لعظیم خطرک عنده!! فشمغت بانفک و نظرت فی عطفک، جذلا مسرورا، حین رایت الدنیا لک مستوسقة، و الامور متسقة و حین صفالک ملکنا سلطاننا، فمهلا مهلا، انیست قول الله عزوجل: «و لا یحسبن الذین کفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزدادوا اثما و لهم عذاب مهین» (سوره ‌آل عمران، آیة 178).

امن العدل یابن الطلقاء تخدیرک اماء ک و نساءک و سوقک بنات رسول الله سبایا؟! قد هتکت ستورهن، و ابدیت وجوهَهُنَّ، تحدوبهن الاعداء من بلد الی بلد، و یستشرفهن اهل المنازل و المناهل، و یتصفح وجوههن القریب و البعید، و الدنی و الشریف، لیس معهن من رجالهن ولی، و لا من هماتهن حمی، و کیف ترتجی مراقبة من لفظ فوه اکباد الاذکیاء، و نبت لحمد بدماء الشهداء؟! و کیف یستظل فی ظللنا اهل البیت من نظر الینا بالشنف و الشنآن و الإحن و الاضغان؟! ثم تقول غیر متاثم و لامستعظم: فاهلوا استهلوا فرحا. ثم قالوا: یا یزید لا تشل.

منتحیاً علی ثنایا ابی عبدالله ـ علیه السّلام ـ سید شباب اهل الجنة تنکتها بمخصرتک. و کیف لا تقول ذلک، و قد نکات القرحة، و استاصلت الشافة، باداقتک دماء ذریة محمد ـ صلی الله علیه و آله ـ و نجوم الارض من ‌آل عبدالمطلب؟! و تهتفُّ باشیاخک، زعمت انک تنادیهم! فلترون و شیکاً موردهم، و لتودن انک شللت و بکمت و لم تکن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت. اللهم خذ بحقناه و انتقم ممن ظلمنا، و احلل غضبک بمن سفک دماءنا و قتل حماتنا. فوالله مافریت الاجلدک و لا حززت الا لحمک، و لتردن علی رسول الله ـ صلی الله علیه و آله ـ بما تحملت من سفک دماء ذریتة و انتهکت من حرمته فی عترته و لحمته و حیث یجمع الله شملهم ویلم شعشهم و یاخذ بحقهم «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» و حسبک بالله حاکماً، و بمحمد خصیماً و بجبرئیل ظهیراً، وسیعلم من سول لک و مکنک من رقاب المسلمین، بئس للظالمین بدلا و ایکم شر مکاناً و اضغف جنداً. و لئن جرت علی الدواهی مخاطبتک، انی لاستصغر و قدرک، و استعظم تقریعک و اسثتکثر توبیخک، لکن العیون عبری، و الصدور حری. الا فالعجب کل العجب لقتل حزب الله النجباء بحزب الشیطان الطلقاء، فهذه الایدی تنصح من دمائنا، و الافواه تتحلب من لحومنا، و تلک الجثث الطواهر الزواکی تتاهبها العواسل و تعفوها امهات الفواعل، و لئن اتخذتنا مغنماً لبقدنا و شیکا مغرما، حین لا تجد الا ما قدمت یداک، و ماربک بظلام للعبید، فالی الله المشتکی. و علیه المعول فکذکیدک، واسع سعیک، و ناصب جهدک فوالله لا تمعون ذکرنا، و لا تمیت وحینا، و لا تددک امرنا، و لا ترحض عنک عارها، و هل رایک الافندا و ایامک الاعددا، و جمعک الا بددا، یوم ینادی المناد، الا لعنة الله علی الظالمین، فالحمد لله الذی ختم لاولنا بالسعادة و المغفرة، و الاخرنا بالشهادة و الرحمة. و نسال اللدان یکمل لهم الثواب و یوجب لهم المزید، و یحسن علینا الخلافة، انه رحیم و دود. و حسبنا الله و نعم الوکیل.»[3]


در کتاب ابو مخنف نیز دقیقا متن لهوف وارد شده است و ترجمه آن از ابومخنف چنین است:

زینب دختر علی بن ابی طالب ـ علیه السّلام ـ برخاست و گفت: «سپاس خدای را که پروردگار جهانیان است و درود خدا بر پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله ـ و همه خاندان او باد. راست گفت خدای سبحان که فرمود: سزای کسانی که مرتکب کار زشت شدند زشتی است، آنان که آیات خدا را تکذیب کردند و به آن ها استهزاء نمودند. ای یزید آیا گمان می بری این که اطراف زمین و ‌آفاق آسمان را بر ما تنگ گرفتی و راه چاره را بر ما بستی که ما را به مانند کنیزان به اسیری برند، ما نزد خدا خوار و تو سربلند گشته و دارای مقام و منزلت شده ای، پس خود را بزرگ پنداشته به خود بالیدی، شادمان و مسرور گشتی که دیدی دنیا چند روزی به کام تو شده و کارها بر وفق مراد تو می چرخد، و حکومتی که حق ما بود در اختیار تو قرار گرفته است، آرام باش، آهسته تر. آیا فراموش کرده ای قول خداوند متعال را گمان نکنند آنان که کافر گشته اند این که ما آنها را مهلت می دهیم به نفع و خیر آنان است، بلکه ایشان را مهلت می دهیم تا گناه بیشتر کنند و آنان را عذابی باشد دردناک»

آیا این از عدالت است، ای فرزند بردگان آزاد شده [بردگان آزاد شده ی رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله] ، که تو، زنان و کنیزگان خود را پشت پرده نگه داری ولی دختران رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ اسیر باشند؟ پرده حشمت و حرمت ایشان را هتک کنی و صورتهایشان را بگشایی، دشمنان آنان را شهر به شهر ببرند، بومی و غریب چشم بدانها دوزند، و نزدیک و دور و وضیع و شریف چهرة آنان را بنگرند در حالی که از مردان و پرستاران ایشان کسی با ایشان نبوده و چگونه امید می رود که مراقبت و نگهبانی ما کند کسی که جگر آزادگان را جویده و از دهان بیرون افکنده است، و گوشتش به خون شهیدان نمو کرده است. (کنایه از این که از فرزند هند جگر خوار چه توقع می توان داشت) چگونه به دشمنی با ما نشتابد آن کسی که کینه ما را از بدر و احد در دل دارد و همیشه با دیدة بغض و عداوت در ما می نگرد. آن گاه بدون آن که خود را گناهکار بدانی و مرتکب امری عظیم بشماری این شعر می خوانی:
فاهلوا و استهلوا فرحاً ثم قالوا یا یزید لا تشل

و با چوبی که در دست داری بر دندانهای ابو عبدالله ـ علیه السّلام ـ سید جوانان اهل بهشت می زنی. چرا این شعر نخوانی حال آن که دل های ما را مجروح و زخمناک نمودی و اصل و ریشة ما را با ریختن خون ذریة رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ و ستارگان روی زمین از آل عبدالمطلب بریدی، آن گاه پدران و نیاکان خود را ندا می دهی و گمان داری که ندای تو را می شنوند. زود باشد که به آنان ملحق شوی و آرزو کنی کاش شل و گنگ بودی نمی گفتی آنچه را که گفتی و نمی کردی آنچه را کردی. بارالها بگیر حق ما را و انتقام بکش از هر که به ما ستم کرد و فرو فرست غضب خود را بر هر که خون ما ریخت و حامیان ما را کشت. ای یزید! به خدا سوگند نشکافتی مگر پوست خود را، و نبریدی مگر گوشت خود را و زود باشد که بر رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ وارد شوی در حالتی که بر دوش داشته باشی مسئولیت ریختن خون ذریة او را، و شکستن حرمت عترت و پاره تن او را، در هنگامی که خداوند جمع می کند پراکندگی ایشان را، و می گیرد حق ایشان را «و گمان مبر آنان را که در راه خدا کشته شدند مردگانند، بلکه ایشان زنده اند و نزد پروردگار خود روزی می خورند.» و کافی است تو را خداوند از جهت داوری و کافی است محمد ـ صلی الله علیه و آله ـ تو را برای مخاصمت و جبرئیل برای یاری او و معاونت.

و بزودی آن کس که کار حکومت تو را فراهم ساخت و تو را بر گردن مسلمانان سوار نمود، بداند که پاداش ستمکاران بد است و در یابد که مقام کدام یک از شما بدتر و یاور او ضعیف تر است. و اگر مصایب روزگار مرا بر آن داشت که با تو مخاطبه و تکلم کنم ولی بدان قدر تو را کم می کنم و سرزنش تو را عظیم و توبیخ تو را بسیار می شمارم، این جزع و بی تابی که می بینی نه از ترس قدرت و هیبت توست، لکن چشمها گریان و سینه ها سوزان است. چه سخت و دشوار است که نجیبانی که لشکر خداوندند به دست طلقاء (آزاد شدگان) که حزب شیطانند، کشته گردند و خون ما از دستهایشان بریزد، و دهان ایشان از گوشت ما بدوشد و آن جسد های پاک و پاکیزه را گرگهای بیابان سرکشی کنند، و کفتارها در خاک بغلطانند (کنایه از غربت و بی کسی آنها). ای یزید! اگر امروز ما را غنیمت خود دانستی زود باشد که این غنیمت موجب غرامت(ضرر) تو گردد در هنگامی که نیابی مگر آنچه را که از پیش فرستاده ای، و نیست خداوند بر بندگان ستم کننده، به خدا شکایت می کنیم و بر او اعتماد می نماییم.

ای یزید! هر کید و مکر که داری بکن، هر کوشش که خواهی بنمای، هر جهد که داری به کار گیر، به خدا سوگند هرگز نتوانی نام و یاد ما را محو کنی، وحی ما را نتوانی از بین ببری، به نهایت ما نتوانی رسید، هرگز ننگ این ستم را از خود نتوانی زدود، رای توست و روزهای قدرت تو اندک و جمعیت تو رو به پراکندگی است،‌در روزی که منادی حق ندا کند که لعنت خدا بر ستمکاران باد.

سپاس خدای را که اول ما را به سعادت و مغفرت ثبت کرد و آخر ما را به شهادت و رحمت فائز گرداند، از خدا می خواهیم که ثواب آنها را کامل کند و بر ثوابشان بیفزاید، و برای ما نیکو خلف و جانشین باشد، که اوست خداوند رحیم و پروردگار ودود، و ما را کافی در هر امری و نیکو وکیل است.»[4]

به گزارش ابنا? مخاطبان گرامی می‎توانند برای مطالعه بیشتر به "منتهی الامال شیخ عباس قمی"? "تاریخ الرسل و الملوک طبری" و "نفس المهموم، شیخ عباس قمی" مراجعه نمایند.

پی‎نوست:
[1] . جعفری، سیدحسین محمد، تشیع در مسیر تاریخ، مترجم سیدمحمدتقی آیت اللهی، چاپ10، ص80.
[2] . فاطمه دختر حسین ـ علیه السّلام ـ فرموده هنگامی که ما را با آن وضع رقت بار وارد مجلس یزید نمودند، یزید از مشاهدة حال ما متاثر شد همان وقت یکی از شامی ها که آدمی سرخ گون بقود چشمش به من که دختری زیبا چهره بودم افتاد و به یزید گفت چقدر مناسب است این کنیزک را به من بخشایی ... شیخ مفید، ارشاد، مترجم، محمد باقر ساعدی خراسانی، تهران، کتابفروشی اسلامیه، چ سوم، 76، ص 479.
[3] .ابن طاووس، علی بن موسی بن جعفر، الملهوف علی قتلی الطفوف، تهران، درالاسوه، چ دوم، 75، ص 215.
[4] . ابومخنف، مقتل الحسین (اولین مقتل سالار شهیدان)، مترجم سید علی محمد موسوی جزایری، قم، انتشارات امام حسن، چ اول، 80، ص 393.




موضوع مطلب :


دوشنبه 92 آبان 27 :: 12:23 صبح :: نویسنده : شمس

ضمن عذرخواهی از عزاداران حسینی و با تسلیت این مصیبت عظیم به ساحت مقدس امام زمان(عج)، لحظات آخر عمر حضرت سیدالشهدا(ع) را با استناد به دانشنامه چهارده جلدی امام حسین(ع) ذکر می‌کنیم:  

 
-الأمالى، صدوق: سپس حسین(ع) با گونه چپش به زمین افتاد و دشمن خدا، سِنان بن اَنَس اِیادى و شمر بن ذى الجوشن عامِرى ـ که خدا، لعنتشان کند ـ، با مردانى از شامیان پیش آمدند تا بر بالاى سرِ حسین(ع) ایستادند، آنان به یکدیگر گفتند: منتظر چه هستید ؟ او را راحت کنید! سِنان بن اَنَس اِیادى فرود آمد و محاسن امام(ع) را گرفت و با شمشیر به گلوى او مى‌زد و مى‌گفت: به خدا سوگند، سرت را جدا مى‌کنم، با آنکه مى‌دانم که تو، فرزند پیامبر خدایى و بهترین پدر و مادر را دارى!



-تاریخ الطبرى: مردى از قبیله کِنْده به نام مالک بن نُسَیر از بنى بَدّا، نزدیک حسین(ع) آمد و با شمشیر، چنان بر سر وى زد که کلاه او را پاره کرد و به سرش رسید و آن را خون انداخت و کلاه پُر از خون شد، حسین(ع) به او فرمود: «با آن دستت نخورى و ننوشى، و خدا تو را با ستمکاران محشور کند»! حسین(ع) آن کلاه را انداخت و سپس کلاهى دیگر خواست و آن را به سر نهاد و عمامه بست؛ ولى درمانده و ناتوان شده بود، آن مرد کِنْدى نزدیک آمد و آن کلاه را ـ که از خَز بود ـ برداشت، هنگامى که پس از آن بر همسرش، امّ عبدالله، دختر حُر و خواهر حسین بن حُرِّ بَدّى در آمد و کلاه را از خون شست، همسرش به او گفت: آیا لباس فرزند دختر پیامبر خدا(ص) را به خانه‌ام مى‌آورى؟ آن را از من دور کن! یارانش هم گفته‌اند که او همواره نادار و بدحال بود تا مُرد.

 
-الإرشاد: شمر بن ذى الجوشن سواران و پیادگانش را ندا داد و گفت: واى بر شما! مادرانتان به عزایتان بنشینند! چه چیزى را از او انتظار مى‌کشید؟ سپس از هر سو به امام(ع) حمله شد، زُرْعة بن شریک ضربه‌اى بر کف دست چپ امام(ع) زد و آن را قطع کرد، فردى دیگر از آنان ضربه‌اى بر گردن امام(ع) زد که با صورت از اسب بر زمین افتاد، سِنان بن اَنَس هم با نیزه او را زد و به خاکش افکند و خولى بن یزید اَصبَحى ـ که خدا، لعنتش کند ـ، بى‌درنگ پیاده شد تا سرش را قطع کند؛ امّا ترسید و لرزید و نتوانست، شمر به او گفت: خدا، بازوانت را بشکند! چرا مى‌لرزى؟ سپس خودِ شمر پیاده شد و سر امام(ع) را برید و آن را به خولى بن یزید داد و گفت: آن را براى امیر عمر بن سعد ببر.

 

-الطبقات الکبرى: حسین(ع) مدتى طولانى از روز را نیمه جان گذراند و مردم او را به همدیگر واگذار مى‌کردند و یکسره کردنِ کار او را ناپسند مى‌داشتند که شمر بن ذى الجوشن بر آنان بانگ زد: مادرهایتان به عزایتان بنشیند! منتظر چه هستید؟ کار را تمام کنید! نخستین کسى که خود را به او رساند، زُرْعة بن شریک تمیمى بود که ضربه‌اى بر شانه چپ حسین(ع) زد و حسین(ع) هم بر گردن او زد و او را بر زمین انداخت، سِنان بن اَنَس نَخَعى با او رویارو شد و نیزه‌اى به تَرقُوه او فرو کرد و سپس آن را بیرون کشید و در قفسه سینه او فرو کرد، حسین(ع) به خاک افتاد، آن گاه سِنان پیاده شد تا سرش را از تن جدا کند که خولى بن یزید اَصبَحى نیز با او فرود آمد و سر حسین(ع) را جدا کرد و نزد عبیدالله بن زیاد آورد و گفت: بر رکابم طلا و نقره بریز که من پادشاه باحشمت را کشتم، آنکه بهترین پدر و مادر را داشت و نیکوترینِ مردم، به گاه بر شمردن حسب و نسب بود، عبیدالله هیچ به او نداد.

 
-الأخبار الطّوال: ... زُرَعة بن شریک تمیمى با شمشیر ضربه‌اى بر او زد، حسین(ع) دستش را سپر کرد که شمشیر بر آن اثر گذاشت و آن را قطع کرد، سِنان بن اَوس نَخَعى نیزه‌اى به او زد که به زمین افتاد، خولى بن یزید اَصبَحى پیاده شد تا سرش را ببُرد که دستانش لرزید و نتوانست، برادرش «شِبْل بن یزید» پیاده شد و سرِ حسین(ع) را از تن جدا کرد و آن را به برادر خود (خولى) داد.

 
-الملهوف: هنگامى که حسین(ع) از شدت زخم‌ها، سنگین و از بسیاری اصابت تیرها مانند خارپشت شد، صالح بن وَهْب مُزَنى ـ که خدا، لعنتش کند ـ، نیزه‌اى به پهلوى امام(ع) زد، حسین(ع) با گونه راست از اسب بر زمین افتاد و سپس برخاست،

زینب(س) از در خیمه بیرون آمد، در حالى فریاد مى‌زد: واى، برادر من! واى، سَرور من! واى، خاندان من! کاش آسمان خراب مى‌شد و بر زمین مى‌افتاد و کوه‌ها خاک شده، در دشت‌ها پراکنده مى‌شدند! شمر بر یارانش فریاد زد: از او چه انتظار دارید؟ از هر سو، به او حمله کردند، زُرَعة بن شریک بر شانه چپ امام(ع) ضربه‌اى زد و حسین(ع) نیز با ضربه‌اى زُرْعه را زد و بر زمین انداخت، دیگرى بر گردن مقدسش ضربه‌اى زد که بر اثر آن ضربه، به رو بر خاک افتاد، خیلى ناتوان شده بود، به زحمت بلند مى‌شد و باز به رو بر زمین مى‌افتاد.

 
سِنان بن اَنَس نَخَعى ـ که لعنت خدا بر او باد ـ، نیزه‌اى در تَرقُوه‌اش فرو بُرد و سپس آن را در آورد و در قفسه سینه امام(ع) فرو کرد، سِنان، تیرى نیز به سوى امام(ع) انداخت که بر گودىِ گلویش نشست، امام(ع) دوباره افتاد و سپس راست نشست و تیر را بیرون کشید، آن گاه کف دست‌هایش را به هم نزدیک کرد و زیر گلویش گرفت و هر وقت که پُر مى‌شدند، صورت و محاسنش را با آن رنگین مى‌کرد و مى‌فرمود: «این گونه خواهم بود تا خدا را خونین و در حالى که حقّم غصب شده دیدار کنم».

 
عمر بن سعد به مردى در سمت راستش گفت: واى بر تو! فرود بیا و حسین را راحت کن! خولى بن یزید اَصبَحى بى‌درنگ به سوى حسین(ع) شتافت تا سرش را جدا کند که به لرزه افتاد و نتوانست، سِنان بن اَنَس نَخَعى ـ که خدا، لعنتش کند ـ، پیاده شد و با شمشیر بر گلوى شریف امام(ع) زد، در حالى که مى‌گفت: به خدا سوگند، سرت را قطع مى کنم، با آنکه مى‌دانم تو فرزند پیامبر خدایى و بهترین پدر و مادر را دارى! سپس، سرِ شریف امام را بُرید.


 
-مثیر الأحزان: هنگامى که حسین(ع) به سبب شدت زخم‌ها زمین‌گیر شد و قدرت حرکت نداشت، شمر فرمان داد تا او را تیرباران کنند، عمر بن سعد هم به آنان ندا داد: منتظر چه هستید؟ آن گاه به سِنان بن اَنَس فرمان داد تا سر حسین(ع) را جدا کند، او فرود آمد و به سوى حسین(ع) رفت و در حالى که مى‌گفت: به سوى تو مى‌آیم و مى‌دانم که تو سَرور قوم هستى و بهترین پدر و مادر را دارى! آن گاه سرش را جدا کرد و آن را براى عمر بن سعد فرستاد، او هم آن را گرفت و از گردن اسبش آویخت.

 
-تذکرة الخواص: شمر، فریاد زد: منتظرِ چه هستید؟ به او حمله کنید! حسین(ع) خود را بر روى اسب محکم گرفت، آنان شتاب کردند و حُصَین بن تمیم با شمشیر بر سرش زد و او بر زمین افتاد و زُرْعة بن شریک تمیمى نیز به شانه چپ او زد و آن را جدا کرد، حسین(ع) گریان شد که سِنان بن اَنَس نَخَعى به او حمله بُرد و نیزه‌اى به تَرقُوه وى زد، سپس پیاده شد و سر حسین(ع) را بُرید و از تن جدا کرد.

 
و اینکه شرح وقایع آخرین لحظات عمر امام حسین(ع) توسط فرزندش(عج) در زیارت ناحیه مقدسه، همان کسی که منتقم خونش خواهد بود: «وَ الشِّمْرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِکَ وَمُولِـغٌ سَیْفَهُ عَلى نَحْرِک قابِضٌ عَلى شَیْبَتِکَ بِیَدِه ذابِـحٌ لَکَ بِمُهَنَّدِهِ قَدْ سَکَنَتْ حَوآسُّکَ وَخَفِیَتْ أَنْفاسُک وَرُفِـعَ عَلَى الْقَناةِ رَأْسُکَ»، در حالی ‌که شمر ملعون بر سینه مبارکت نشسته و شمشیرخویش را بر گلویت سیراب می‌کرد، با دستى محاسن شریفت را در مشت می‌فشرد و با دستی با تیغ سر از بدنت جدا مى‌کرد، تمام اعضا و حواست از حرکت ایستاد، نفس‌هاى مبارکت در سینه پنهان شد و سر مقدست بر نیزه بالا رفت.

 
یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بقیام الحجة




موضوع مطلب :


پنج شنبه 92 آبان 23 :: 11:38 عصر :: نویسنده : شمس

تاریخ شمسی برخلاف تاریخ قمری در تغییر نیست. موقعیت زمین نسبت به خورشید ثابت است و با استخراج اوقات شرعی شهر کربلا در این تاریخ،  سخنان  مقتل نویسان به ساعت و دقیقه برگردانده می شود.
اوقات شرعی روز 21 مهر به افق کربلا (که در طول قرون حداکثر 3-+ دقیقه اختلاف می تواند داشته باشد) استخراج شده و روایات مقتل نگاران با این ساعتها تنظیم شده است:

5:47 اذان صبح

امام (ع) بعد از نماز صبح برای اصحابش سخنرانی کرد. آنها را به صبر و جهاد دعوت کرد. و بعد دعا خواند: «اللهم انت ثقتی فی کل کرب... خدایا تو پشتیبان من هستی در هر پیشامد ناگواری»آن طرف نماز را به امامت عمر سعد خواند و بعد از نماز صبح به آرایش سپاه و استقرار نیرو مشغول شدند.

حدود 6

امام حسین(ع) دستور داد تا اطراف خیمه ها خندق بکنند و آن را با خاربوته ها پر کنند تا بعد آن را آتش بزنند و مانع از حمله سپاه از پشت سر بشوند.

7:06 طلوع آفتاب

کمی بعد از طلوع آفتاب. امام سوار بر شتری شد تا بهتر دیده شود. روبه روی سپاه کوفه رفت و با صدای بلند برای آنها خطبه ای خواند. صفات و فضایل خودش و پدر و برادرش را یادآوری کرد و اینکه کوفیان به امام (ع) نامه نوشته اند. حتی چند نفر از سران سپاه کوفه را مخاطب قرار داد و از حجارین ابجر و شبث ربعی پرسید که مگر آنها او را دعوت نکرده اند؟ آنها انکار کردند. امام نامه هایشان را به طرف آنها پر تاب و خدا را شکر کرد که حجت را بر آنها تمام کرده است. یکی از سران جبهه مقابل از امام (ع) پرسید چرا حکم این زیاد را نمی پریرد و آنها را از ننگ مقابله با پسر پیامبر نمی رهاند؟ اینجا امام آن جمله معروفشان را فرمودند: «الا و ان الدعی بن الدعی»، قد رکز بین اثنین: بین السله و الذله و هیهات منا الذله ... فرد پستی که پسر فرد پست دیگری است. من را بین کشته شدن و قبول شدن و قبول ذلت مجبور کرده. ذلت از ما درو است.» سخنرانی امام (ع) حدوداً نیم ساعت طول کشده است.

حدود 8

بعد از سخنرانی امام (ع) چند نفر از اصحاب آن حضرت به روایتی بُرَیر که «سید القرآء» (آقای قرآن خوان) های کوفه بود (الفتوح) و به روایتی زهیر (تاریخ یعقوبی و طبری) خطاب و کوفیان سخنان مشابهی گفتند.بعد از سخنان زهیر و بریر، امام فریاد معروف «هل من ناصر ینصرنی» را سر داد. چند نفری دچار تردید شدند؛ از جمله حُر. فرد دیگری به نام ابوالشعثا و دو برادر که در گذشته عضو خوارج بودند. بعید نیست که کسانی دیگری هم با دیدن شدت گرفتن احتمال جنگ، از سپاه کوفه فرار کرده باشند.

حدود 9

روز به وقت چاشت رسیده بود که شمر به عمر سعد پرخاش کرد که چرا این قدر تعلل می کند؟ عمر سعد عاقبت رضایت به شروع جنگ داد. اولین تیر را به سمت سپاه امام (ع) رها کرد و خطاب به لشگریانش فریاد زد: «نزد عبیدالله شهادت بدهید که من اولین تیر را رها کردم.» بعد از انداختن تیر توسط عمر سعد، کماندارهای لشکر کوفه همگی با هم شروع به تیراندازی کردند. امام به یارانش فرمودند: «اینها نماینده این قوم هستند. برای مرگی که چاره ای جز پذیرش آن نیست. آماده شوید.» چند نفر از سپاه امام در این تیر باران شهید شدند. (تعداد دقیق را نمی دانیم . تعداد شهیدان تیر اندازی. با تعداد شهیدان حمله اول 50 نفر ذکر شده.)

حدود 10

بعد از تیراندازی یسار غلام زیادین آبیه و سالم غلام این زیاد از لشکر کوفه برای نبرد تن به تن ابتدای جنگ بیرون آمدند. عبدالله بن عمیر اجازه نبرد خواست. امام حسین(ع) نگاهی به او کرد و فرمود: «به گمانم حریف کشنده ای باشی» عبدالله آن دو نفر را کشت. البته انگشتان دست چپش قطع شد.بعد از این نبرد تن به تن، حمله سراسری سپاه امام حسین(ع) حمله کرد؛ امام حبیب و یارانش در برابر او ایستادگی کردند. زانو به زمین زدند و با نیزه ها حمله را دفع کردند. همزمان شمر به جناح چپ سپاه امام(ع) حمله برد. زهیر و یارانش به جنگ مهاجمین رفتند. خود شمر در این حمله زخم برداشت بعد از عقب نشینی هر دو جناح کوفی، عمر سعد 500 تیر انداز فرستاد که دوباره سپاه امام (ع) را تیر باران و آن حملات، علاوه بر از پا درآمدن هر 23 اسب لشکریان امام (ع) تعدادی دیگر از اصحاب شهید شدند. الفتوح آن نفرات را 50 نفر و این شهر آشوب 38 نفر ذکر کرده اولین شهید، ابوالشعثا بود و 8 تیر انداخت که 5 نفر از دشمن را کشت. امام(ع) او را دعا کرد.گروهی از سپاه شمر خواستند از پشت سر به امام (ع)حمله کنند زهیر و 10 نفر به آنها حمله کردند.

حدود 11

بعد از این جملات امام دستور تک تک به میدان رفتن را داد. اصحاب با هم قرار گذاشتند تا زنده اند. نگذارند کسی از بنی هاشم به میدان برود. انگار برای شهادت با هم مسابقه داشتند. بعضی «در مقابل نگاه امام (ع)» شهید شدند. یکی از اولین کسانی که شهید شد پیرمرد زاهد بربر بود. مسلم بن عوسجه بعد از او شهید شد. حبیب بر سر بالین او رفت و گفت کاش می توانستم وصیت های تو را اجرا کنم. مسلم با دست امام حسین (ع) را نشان داد و گفت: «وصیت من این مرد است.» یک برا هفت نفر از اصحاب امام(ع) در محاصره واقع شدند. حضرت عباس (ع) محاصره آنها را شکست و نجاتشان داد.

12:50 اذان ظهر

حبیب بن مظاهر وقت اذان ظهر شهید شد. چون که نوشته اند امام(ع) خطاب به اصحاب گفت بکی برود با عمرسعد مذاکره و بخواهد برای نماز ظهر جنگ را متوقف کنیم. یکی از لشکر کوفه صدا زد: «نماز شما قبول نمی شود.» حبیب به او گفت «ای حمار! فکر می کنی نماز شما قبول می شود و نماز پسر پیامبر (ص) قبول نمی شود؟» به جنگ او رفت اما دوستانش به کمکش آمدند و حبیب شهید شد. امام (ع) از شهادت حبیب متاثر شده و برای اولین بار در روز عاشورا گریست. رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا رفتن جان خودم و دوستانم را به حساب تو می گذارم.»

حدود 13

30 نفر زا اصحاب امام (ع) تا وقت نماز زنده بودند و بعد از آن ساعت شهید شدند؛ از جمله زهیر و حر. بعد از شهادت اصحاب نوبت به بنی هاشم رسید. اولین نفر. علی اکبر پسر امام حسین (ع) بود البته الفتوح عبدالله بن مسلم بن عقیل را اولین شهید بنی هاشم خوانده است. عبدالله بن مسلم به طرز ناجوانمردانه ای شهید شد. شهادت او بر جوانان بنی هاشم گران آمد. دسته جمعی سوار شدند و به دشمن حمله بردند. امام آنها را آرام کرد. فرمود: «ای پسر عموهای من بر مرگ صبر کنید به خدا پس از این هیچ خواری و ذلتی نخواهید دید.»

حدود 14

28 نفر از مردان بنی هاشم شهید شدند: 7 برادر امام حسین (ع)، 3 پسر از امام حسن(ع) 2 پسر امام حسین(ع)، 2 نوه جعفر بن ابیطالب، 9 نفر آل عقیل و بقیه از نوادگان باقی عموهای پیامبر. یکی از شهیدان نوه ابولهب بود. عاقبت امام حسین (ع) و حضرت عباس تنها ماندند. عزم کردند تا دو نفری به قلب دشمن بزنند و آخرین سواری را با هم انجام بدهند. دشمن بین دو برادر فاصله انداخت. عباس دلاور در محاصره شهید شد. امام(ع) برای دومین بار بعد از مرگ برادر عزیزش گریه کرد و فرمود «اکنون دیگر پشتم شکست.»

حدود 15

امام (ع) به طرف خیمه ها برگشت تا خداحافظی بکند. همچنین پیراهنش را پاره پاره کرد و پوشید تا بعداً در وقت غارت کردن توسط دشمن برهنه اش نکنند. وقت وقت وداع با اهل بیت، کودک شیرخواره او (یعقوبی می گوید: در همان روز به دنیا آمده بود اما بقیه چنین نمی گویند) توسط تیر حرمله شهید شد. امام (ع) رو به آسمان کرد و فرمود: «خدایا اگر نصرتت را از ما دریغ کردی. این را در مقابل چیزی قرار بده که برای ما بهتر است»

امام(ع) به میدان رفت اما کمتر کسی حاضر به مقابله با ایشان می شد. بعضی تیر می انداختند و بعضی از دور نیزه پرتاب می کردند. شمر و ده نفر به مقابله امام(ع) آمدند. بعد از شهادت امام (ع) بر پیکر مبارکش جای 33 زخم نیزه و 34 زخم شمشیر شمرده شد.امام (ع)در آستانه مهاجرت بود اما کسی جرات نمی کرد به سمت ایشان برود. اهل حرم از صدای ذوالجناح متوجه شده و بیرون دویدند. کودکی به نام عبدالله بن حسن(ع) دوید و به طرف مام آمد . او را در بغل عمویش کشتند. امام برای سومین بار ناراحت شدند و کوفیان را نفرین کردند: «خدایا باران آسمان و روییدنی زمین را از ایشان بگیر!»

16:06 اذان عصر

وقت شهادت امام(ع) را وقت نماز عصر گفته اند. روایت تاریخ طبری به نقل از وقایع نگار لشکر عمرسعد چنین است: «حمید بن مسلم گوید: «به خدا هرگز شکسته ای را ندیده بودم که فرزند و کسان و یارانش کشته شده باشند و چون او محکم و دل آرام باشد.... گوید در این حال بود که زینب (س) دختر فاطمه به طرف وی آمد. در حالی که می گفت: «کاش آسمان به زمین می افتاد.» زینب (س) به عمر سعد خطاب کرد: «ای عمر! اباعبدالله را می کشند و تو نگاه می کنی؟» گوید: اشک های عمر را می بینم که بر دو گونه و ریشش روان بود. و روی از زینب بگردانید. حمید بن مسلم گوید شنیدمش که می گفت «به خدا پس از من کس را نخواهید کشت که خدای از کشتن او بیش از کشتن من بر شما خشم آرد.» گوید: آن گاه شمر میان کسان بانک زد که «وای شما منتظر چیستید؟ مادرهایتان به عزایتان بنشینند. بکشیدش!» گوید در این حال سنان بین انس حمله برد و نیزه را فرو برد...»

حدود 17 ؛ بعد از شهادت امام (ع)

بعد از شهادت امام (ع) عده ای لباس های آن حضرت را غارت می کنند. تمام این افراد بعداً به مرض های لاعلاج دچار شدند.غارت عمومی اموال امام حسین (ع) و همراهانش آغاز می شود. عمر سعد ساعتی بعد دستور توقف غارت را داد و حتی نگهبانی برای خیمه ها گذاشت.یکی از شیعیان بصره به اسم سوید بن مطاع بعد از شهادت امام به کربلا می رسد. برای دفاع از حرم امام می جنگد و شهید می شود.ابتدا سر را به خولی می دهند تا همان شبانه برای ابن زیاد ببرد. بعد به دستور عمر سعد بر بدن مطهر امام و یارانش اسب می دوانند تا استخوان هایشان هم خرد شود.

18:49 اذان مغرب

کشتگان لشگر کوفه را جمع می کنند. تعداد این افراد 88 نفر است. داستان این طور تمام می شود که در حالی که عمر سعد دستور جماعت نماز مغرب را می داده سنان بن انس بین مردم می تاخته و رجز می خوانده که «افسار و رکاب اسب مرا باید از طلا بکنید ؛ چرا که من بهترین مردمان را کشته ام!»

آنها چندنفر بودند؟

معروف است که در کربلا 72 نفر شهید شده اند. این رقم معمولا وقت خواندن مقاتل با اعداد و اسامی موجود در متن جور در نمی آید؛ مثلا دیدیم که 50 نفر در حمله اول شهید شده اند، 28 نفر هم از بنی هاشم، به علاوه بریر و مسلم و حبیب و سعید و حر و زهیر. همین ها جمعش بیشتر از 72 است. بعضی تواریخ قدیمی هم اعداد دیگری دارند. مثلا مسعودی تعداد شهدا را 87 نفر میگوید (مروج الذهب)، یعقوبی 105 نفر (تاریخ یعقوبی) و بلاذری 100 مرد میگوید (مجمع الانساب). یک راه این است که بیاییم و تمام اسامی ذکر شده در منابع را کنار هم بگذاریم. نخستین بار این کار را کسی در قرن سوم انجام داد که در آن 108 اسم فهرست شده. کسی به اسم فضیل بن زبیر، رساله ای نوشت با عنوان:«تسمیة من قُتِل مع الحسین بن علی(ع)» محققان جدید، این رقم را تا 120 اسم رسانده اند. حالا برگردید به آن خبر شهادت حدود 50 نفر از اصحاب در حمله اول. 120، جمع همین عدد و 72 است. پس ممکن است رقم 72 ، شمار شهدایی باشد که بعد از حمله و تیرباران اول به شهادت رسیده اند و جنگشان به یادماندنی تر بوده. احتمال دیگر، توجه به این خبر است که عمر سعد وقتی در روز 12 محرم لشگر خود و اسرا را از کربلا حرکت داد، دستور داد 72 سر را به نیزه بکنند بیاورند. قاعدتا در اینجا هم کوفیان سرهای افراد معروف و مشهور را با خود آورده اند و سرهای افراد غیرمشهور برایشان ارزش نمایشی نداشته. احتمال سوم به خاصیت خود عدد 72 برمی گردد. این عدد، از قدیم الایام نشانه کثرت بوده. حافظ می گوید: «جنگ 72 ملت همه را عذر بنه». یا حدیثی متواتر هست که پیامبر)ص( فرمود: « امتش 72 فرقه می شوند که فقط یک فرقه از آنها ناجیه هستند. شاید یک دلیل تاکید بر عدد 72 شهید هم همین باشد.




موضوع مطلب :


پنج شنبه 92 آبان 23 :: 5:23 عصر :: نویسنده : شمس

یکی از سوالات درباره قیام حسینی این است که امام حسین (ع) با این‌که مى‏‌دانست شهید مى‌‏شود، چرا قیام کرد؟ آیا این مساله خود را به هلاکت انداختن نیست که در قرآن کریم نهی شده است؟‌

پاسخ:

یکی از شبهاتی که ممکن است ذهن خواننده یا شنونده روضه امام حسین علیه‌السلام را به خود مشغول کند این است که امام حسین علیه‌السلام با این کار خود را به هلاکتی انداخته‌اند که خداوند در قرآن با آیه «وَلَا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ؛ خود را با دستهایتان به هلاکت نیندازید» نهی کرده است.

چطور ممکن است امام حسین علیه‌السلام که فرزند رسول گرامی اسلام و امیر المؤمنین علیه‌السلام است و با دین اسلام آشنایی کامل دارد چنین کاری کرده باشند؟

برای رسیدن به جواب از این شبهه مقدمه‌ای را در مورد معنای آیه «هلاکت» اشاره می‌کنیم تا معنای هلاکت حرام، مشخص شود تا بعد ببنیم که آیا این عنوان در مورد قیام بزرگ امام حسین علیه‌السلام صدق می‌‌کند یا خیر.

خداوند در قرآن کریم می‌فرماید: «وَأَنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ» (البقره / 195) در راه خدا انفاق کنید و خود را با دستهایتان به هلاکت نیندازید و نیکی کنید که خداوند نیکو کاران را دوست دارد.

«تهلکة» در این آیه به معنای هلاکت است و مقصود از آن هر کاری است که انجام آن به انسان ضرر بزرگی بزند که تحمل آن در حالت عادی ممکن نیست؛ مانند فقر یا مریضی یا مرگ.

این آیه کریمه در ابتدا به انفاق در راه خدا؛ یعنی فداکاری در راه وی و بخشش در طریقی که او می‌‌پسندد، دعوت و پس از آن از انداختن خود در هلاکت منع می‌نماید. پس مراد از هلاکت در این آیه، هلاکتی است که از ترک فداکاری و از خود گذشتگی در راه خدا نشأت می‌گیرد.

سپس می‌‌فرماید "و نیکی کنید". یعنی با فداکاری و از خودگذشتگی در راه خدا از نیکو کاران باشید؛ پر واضح است که هر نوع فداکاری، فداکاری نیکو نیست و هر بخششی محبوب و پسندیده درگاه خداوند نیست؛ زیرا اگر چنین بود باید فداکاری‌های دیوانگان و نادانان نیز، در نزد خداوند پسندیده باشد.

فداکاری و از جان گذشتگی مورد پسند خداوند شرایطی دارد که مهمترین آن، این دو شرط است:

1. فداکاری و از خود گذشتگی در راه و هدفی باشد که عقلای عالم آن را می‌‌پسندند؛ و گرنه اگر از محدوده عقل خارج شده و داخل در اعمال جنون آمیز یا ناخود آگاه شود، مورد پسند خداوند نخواهد بود؛

2 . آن چه در راه او هدیه می‌‌شود از نظر ارزش، از خود هدیه، دارای برتری و فضیلت باشد؛ مانند گذشتن از مال برای به دست آوردن علم یا سلامتی. و یا قربانی کردن حیوانی برای تامین نیاز غذایی انسان. در یک کلام، هرچه هدف والاتر باشد فداکاری در راه آن برتر و کامل‌تر است.

این دو مطلب، دو شرط اساسی از شروطی هستند که باید در هر بخشش و انفاق و فداکاری رعایت شود تا آن فداکاری نیکو بوده و در راه خدا به حساب آید.

با این مقدمه، به خوبی مشخص می‌شود که قیام امام حسین علیه‌السلام به طور کامل در راه خدا بوده است؛ زیرا این دو شرط را به نحو کامل داشته است؛ بنابراین تمام فداکاری‌هایی که آن حضرت در روز عاشورا انجام داده‌اند، در راه خدا و مورد رضایت الله بوده است.

خلاصه اینکه: آیه هلاکت شامل هر گونه خود را به  خطر انداختن نمی‌شود؛ و قربانی کردن جان و مال را اگر برای هدفی بزرگ و شریف - مثل آن قیام جاودان امام حسین علیه‌السلام – باشد، حرام نمی‌کند؛ چون در فداکاری‌های حضرت شروط فداکاری شریف و از خود گذشتگی مقدس به بهترین نحو موجود است.

اگر نبود فداکاری حسین علیه‌السلام در روز عاشورا، اسلام ناب، قرآن و هر آن‌‌چه پیامبران در طول تاریخ آورده بودند، در زیر آوار بدعت‌ها، سیاه نمایی‌ها و انحرافاتی که به وجود آورده بودند دفن می‌‌شد و اثری از آن باقی نمی‌‌ماند؛ همانطور که ادیان گذشته در زیر این رسوبات مدفون شد و اثر درستی از آن‌‌ها بر جای نماند.

پس قیام امام حسین علیه‌السلام هم عقلائی است و هم هدفی که آن حضرت دارد، از دادن جان و مال و فرزند و در یک کلمه تمام هستی، با ارزش‌تر است.

ضمنا می‌توان این مساله را با ابیات بسیار زیبای مولوی پاسخ داد:

گفت حمزه چون که بودم من جوان  /  مرگ می‌‏دیدم وداع این جهان‏

سوی مردن کس به رغبت کی رود /  پیش اژدرها برهنه کی شود

لیک از نور محمد من کنون  /  نیستم این شهر فانی را زبون‏

از برون حس لشکرگاه شاه  /  پر همی‌ ‏بینم ز نور حق سپاه‏

خیمه در خیمه طناب اندر طناب / شکر آن که کرد بیدارم ز خواب‏

آن که مردن پیش چشمش «تهلکه» ست / امر «لا تُلْقُوا» بگیرد او به دست‏

و انکه مردن پیش او شد فتح باب / «سارِعُوا» آید مر او را در خطاب‏

الحذر ای مرگ بینان بارعوا / العجل ای حشر بینان سارعوا

الصلا ای لطف‌‏بینان افرحوا / البلا ای قهر بینان اترحوا

هر که یوسف دید جان کردش فدی / هر که گرگش دید برگشت از هدی‏

مرگ هر یک ای پسر هم رنگ اوست / پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست‏




موضوع مطلب :


چهارشنبه 92 آبان 22 :: 3:48 عصر :: نویسنده : شمس

روز نهم محرم (تاسوعا)، عزاداران و مداحان اهل بیت(ع) علاوه بر مصیبت‌های گوناگون کربلا، از حضرت ابوالفضل العباس علیه‌السلام یاد می‌کنند و برای علمدار کربلا، نوحه می‌خوانند. در این یادداشت، کیفیت شهادت ایشان بیان می‌شود.

عبّاس بن على علیه‌السلام پرچمدار لشکر امام حسین علیه‌السلام بود. هنگامى که دید تمام یاران و برادران و عموزادگان شربت شهادت نوشیدند، گریست و به شوق دیدار پروردگار جلو آمد و پرچم را بر گرفت و از برادرش امام حسین علیه السلام اجازه میدان خواست.

امام علیه‌السلام (که از فراق برادر سخت ناراحت بود) به سختى گریست به گونه‏‌اى که محاسن شریفش از اشک دیدگانش‏‌، تر شد، و فرمود: «یا أَخی کُنْتَ الْعَلامَةَ مِنْ عَسْکَری وَ مُجْمِعَ عَدَدِنا، فَإِذا أَنْتَ غَدَوْتَ یَؤُلُ جَمْعُنا إِلَى الشِّتاتِ، وَ عِمارَتُنا تَنْبَعِثُ إِلَى الْخَرابِ»

برادر جان! تو نشانه (شکوه و عظمت و) برپایى سپاه من و محور پیوستگى نفرات ما هستى. اگر تو بروى (و شهید شوى)، جمعیّت ما پراکنده، و ویران مى‌‌‏شود.

عبّاس علیه‌‌السلام عرض کرد: «فِداکَ رُوحُ أَخیکَ یا سَیِّدی! قَدْ ضاقَ صَدْری مِنْ حَیاةِ الدُّنْیا، وَ أُریدُ أَخْذَ الثَّارِ مِنْ هؤُلاءِ الْمُنافِقِینَ»

جان برادرت فدایت، اى سرورم! سینه‌‌‏ام از زندگانى دنیا به تنگ آمده است، مى‏‌‌خواهم از این منافقان انتقام (آن خون‏هاى پاک را) بگیرم.

امام علیه‌‌السلام فرمود: «إِذا غَدَوْتَ إِلَى الْجِهادِ فَاطْلُبْ لِهؤُلاءِ الْأَطْفالِ قَلیلًا مِنَ الْماءِ»

اینک که آهنگ میدان دارى براى این کودکان، آبى تهیّه کن.

حضرت عبّاس علیه‌السلام رهسپار میدان شد و آنان را موعظه کرد و از عذاب خدا ترساند، ولى اثرى نبخشید.

به نزد برادرش بازگشت و ماجرا را گزارش داد، که ناگهان صداى العطش کودکان به گوشش رسید، بى درنگ بر اسب شد و نیزه و مشک را برداشت و به سوى فرات روانه شد.

چهار هزار تن از مأموران فرات، آن حضرت را محاصره کردند و هدف نیزه‏‌ها قرار دادند ولى آن حضرت دلاورانه لشکر دشمن را شکافت و هشتاد نفر از آنان را به خاک هلاکت افکند و وارد فرات شد.

«فَلَمَّا أَرادَ أَنْ یَشْرَبَ غُرْفَةً مِنَ الْماءِ ذَکَرَ عَطَشَ الْحُسَیْنِ وَأَهْلِ بَیْتِهِ فَرَضَّ الْماءَ وَمَلَأَ الْقِرْبَةَ»

هنگامى که خواست مقدارى آب بیاشامد تشنگى امام حسین علیه‌السلام و اهل‏بیتش را به خاطر آورد، آب را روى آب ریخت، مشکش را پر کرد. (بحارالانوار علامه مجلسی، ج 45 ص 41)

آنگاه مشک را بر دوش راست خود نهاد و به‏ سوى خیمه رهسپار شد و چنین گفت:

یا نَفْسُ مِنْ بَعْدِ الْحُسَیْنِ هُونِی /  وَبَعْدَهُ لا کُنْتِ أَنْ تَکُونِی‏

هذا حُسَیْنٌ وارِدُ الْمَنُونِ / وَتَشْرَبینَ بارِدَ الْمَعینِ

هَیْهاتُ ما هذا فِعالُ دینِی‏ / وَلا فِعالُ صادِقِ الْیَقینِ

«اى نفس (عباس)! زندگى پس از حسین علیه‌السلام خوارى و ذلت است، مبادا پس از او زنده بمانى.

این حسین است که شربت مرگ مى‌‏نوشد و تو مى‏‌خواهى آب سرد و گوارا بنوشى؟!

هیهات! چنین کردارى، از آیین من نیست و نه کردار شخص راست باور.

سپاه خون آشام ابن سعد اطرافش را گرفتند. عباس دلیرانه در آن میان حمله مى‌‏کرد و این رجز را مى‏خواند:

لا أَرْهَبُ الْمَوْتَ إِذَا الْمَوْتُ رَقا / حَتَّى أُوارى‏ فِی الْمَصالیتِ لَقا

نَفْسِی لِسِبْطِ الْمُصْطَفى‏ الطُّهْرِ وَقا / إِنِّی انَا الْعَبَّاسُ اغْدُو بِالسَّقا

وَلا أَخافُ الشَّرَّ یَوْمَ الْمُلْتَقى‏

هنگامى که مرگ فرا رسید، مرا از آن باکى نیست، تا آن هنگام که شمشیرها مرا در خاک افکنند.

من جانم را سپر فرزند زاده پیامبر پاکیزه خوى قرار داده‏‌ام، من همان عباسم که سمت سقائى دارم، و از سختىِ نبرد، واهمه‏‌اى ندارم. (اعیان الشیعه، ج 1 ص 608 ؛ و نگاه شود به: مناقب ابن شهر آشوب، ج 4 ص 117 و بحارالانوار ج 45 ص 40)

دشمن خود را باخته بود، توانِ مقابله رویارو با آن حضرت را نداشت، لذا پشت درختها کمین کرده بودند. «نوفل ازرق» دست راست قمر بنى‏هاشم را قطع نمود و آن جناب مشک را به دوش چپ نهاد و پرچم و شمشیر را به دست چپ گرفت و این رجز را خواند:

وَاللَّهِ إنْ قَطَعْتُمُ یَمینی / إِنِّی أُحامِی أَبَداً عَنْ دینِی‏

وَ عَنْ إِمامٍ صادِقِ الْیَقینِ / نَجْلِ الْنَّبِیِّ الطَّاهِرِ الْأَمینِ‏

به خدا سوگند! اگر چه دست راستم را قطع نمودید، ولى من پیوسته از دینم حمایت مى‌‏کنم و از امامى صادق الایمان که فرزند پیامبر پاک و امین است، حمایت مى‏‌کنم.

آنگاه «نوفل ارزق» و «حکیم بن طفیل» از کمینگاه بر آن حضرت حمله کردند و دست چپ او را از بدن جدا کردند. آن حضرت پرچم را به سینه خود چسبانید و این رجز را خواند:

یا نَفْسُ لا تَخْشَ مِنَ الْکُفَّارِ / وَأَبْشِری‏ بِرَحْمَةِ الْجَبَّارِ

مَعَ النَّبِیِّ السَّیِّدِ الُمخْتارِ / قَدْ قَطَعُوا بِبَغْیِهِمْ یَسارِی‏

فَأَصْلِهِمْ یا رَبِّ حَرَّ النَّار

اى نفس! از کفار هراسى نداشته باش، تو را بشارت باد بر رحمت خداوند جبران کننده و هم‌‏ نشینى با پیامبر بزرگ و برگزیده. اینان دست چپم را به ستم قطع کردند، خدایا حرارت آتش را به آنان بچشان. (مناقب ابن شهر آشوب، ج 4 ص 117 و بحارالانوار، ج 45 ص 40)

آنگاه، مشک را به دندان گرفت، چیزى نگذشت که تیرى بر مشک اصابت کرد و آبهاى آن فرو ریخت.

تیر دیگرى بر سینه مبارکش اصابت کرد و بعضى نوشته‌‌‏اند تیرى بر چشم حضرت نشست و مردى از قبیله تمیم با عمود آهنین بر فرق مبارکش زد که از اسب به زمین افتاد. «وَنادى‏ بِأعْلى‏ صَوْتِهِ: أَدْرِکْنی‏ یا أَخِی» با صداى بلند فریاد زد: برادر مرا دریاب. (ابصار العین، ص 30)

هنگامى که امام حسین علیه‌السلام بر بالینش رسید وى را شهید دید، پس گریست.

همچنین نقل شده است: هنگامى که عباس علیه‌السلام شهید شد امام حسین علیه‌السلام فرمود: «الْانَ إِنْکَسَرَ ظَهْری وَقَلَّتْ حِیلَتی» اینک کمرم شکست و راه چاره بر من محدود شد.

آنگاه گریست و این اشعار را خواند:

تَعَدَّیْتُمْ یا شَرَّ قَوْمٍ بِبَغْیِکُمْ / وَ خالَفْتُمْ دینَ النَّبِىِّ مُحَمَّدٍ

أَما کانَ خَیْرُ الرُّسُلِ أوْصاکُمْ بِنا / أَما نَحْنُ مِنْ نَجْلِ النَّبِىِّ المُسَدَّدِ

أما کانَتِ الزَّهْراءُ أُمّی دُونَکُمْ / أما کانَ مِنْ خَیْرِ الْبَرِیَّةِ أحْمَدَ

لُعِنْتُمْ وَ أُخْزیتُمْ بِما قَدْ جَنَیْتُمْ / فسَوْفَ تَلاقُوا حَرَّ نارٍ تُوَقَّدُ

اى بدترین مردم! با ستمکارى خویش بر ما تعدّى کردید، و با آیین پیامبر خدا محمّد صلى الله علیه و آله مخالفت ورزیدید.

آیا بهترین پیامبر، سفارش ما را به شما نکرده بود؟ آیا ما از نسل پیامبر راستین نیستیم؟

آیا جز این است که حضرت زهرا علیهاالسلام مادر من است نه شما؟ آیا او از نسل بهترین انسان‌‏ها نبود؟

به سبب جنایتى که مرتکب شدید ملعون و خوار گشتید، و به زودى گرفتار آتش شعله‏‌ور الهى خواهید شد.

(مناقب ابن شهر آشوب، ج 4 ص 117 ؛ بحارالانوار، ج 45 ص 40 ؛ عاشورا ریشه‌ها، انگیزه‌ها، رویدادها، پیامدها، ص 493)

متن روضه شهید مطهری برای ابوالفضل العباس علیه‌السلام

تقریباً یک سنتى است که در تاسوعا ذکر خیرى از وجود مقدس ابوالفضل العبّاس (سلام اللَّه علیه) مى‌‏شود. مقام جناب ابوالفضل بسیار بالاست. ائمّه ما فرموده‏اند: «انَّ لِلْعَبّاسِ مَنْزِلَةً عِنْدَاللَّهِ یَغْبَطُهُ بِها جَمیعُ الشُّهَداءِ» عبّاس مقامى نزد خدا دارد که همه شهدا غبطه مقام او را مى‏‌برند.

 

متأسفانه تاریخ از زندگى آن بزرگوار اطلاعات زیادى نشان نداده؛ یعنى اگر کسى بخواهد کتابى در مورد زندگى ایشان بنویسد مطلب زیادى پیدا نمى‏‌کند. ولى مطلب زیاد به چه درد مى‏خورد؟

گاهى یک زندگى یک روزه یا دوروزه یا پنج روزه یک نفر که ممکن است شرح آن بیش از پنج صفحه نباشد، آنچنان درخشان است که امکان دارد به اندازه دهها کتاب ارزش آن شخص را ثابت کند، و جناب ابوالفضل العبّاس چنین شخصى بود.

در شب عاشورا اول کسى که نسبت به اباعبداللَّه اعلام یارى کرد، همین برادر رشیدش ابوالفضل بود... آنچه که در تاریخ مسلم است، ابوالفضل بسیار رشید، بسیار شجاع، بسیار دلیر، بلند قد و خوشرو و زیبا بود (وَ کانُ یُدْعى‏ قَمَرَ بنى هاشم) که او را «ماه بنى هاشم» لقب داده بودند.

اینها حقیقت است. شجاعتش را البته از على علیه‌السلام به ارث برده است. داستان مادرش حقیقت است که على به برادرش عقیل فرمود: عقیل! زنى براى من انتخاب کن که «وَلَدَتْهَا الْفُحولَةُ» از شجاعان به دنیا آمده باشد. «لِتَلِدَ لى فارِساً شُجاعاً» دلم مى‏‌خواهد از آن زن فرزند شجاع و دلیرى به دنیا بیاید. عقیل، امّ البنین را انتخاب مى‌‏کند و مى‌‏گوید این همان زنى است که تو مى‏‌خواهى. تا این مقدار حقیقت است. آرزوى على در ابوالفضل تحقق یافت.

روز عاشورا مى‌‏شود، بنابر یکى از دو روایت، ابوالفضل مى‏‌آید جلو، عرض مى‏کند برادر جان، به من هم اجازه بفرمایید، این سینه من دیگر تنگ شده است، دیگر طاقت نمى‌‏آورم، مى‌‏خواهم هرچه زودتر جان خودم را قربان شما کنم.

من نمى‏‌دانم روى چه مصلحتى- خود ابا عبداللَّه بهتر مى‌‏دانست- فرمود: برادرم! حالا که مى‏‌خواهى بروى، پس برو بلکه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بیاورى. (این را هم عرض کنم لقب «سقّا» (آب‏آور) قبلًا به حضرت ابوالفضل داده شده بود، چون یک نوبت یا دو نوبت دیگر در شبهاى پیش ابوالفضل توانسته بود برود، صف دشمن را بشکافد و براى اطفال ابا عبداللَّه آب بیاورد. این‏‌جور نیست که سه شبانه روز آب نخورده باشند؛ خیر، سه شبانه روز بود که [از آب‏] ممنوع بودند، ولى در این خلال توانستند یکى دو بار آب تهیه کنند. از جمله در شب عاشورا تهیه کردند، حتى غسل کردند، بدن‌هاى خودشان را شستشو دادند). فرمود: چَشم.

حالا ببینید چه منظره باشکوهى است، چقدر عظمت است، چقدر شجاعت است، چقدر دلاورى است، چقدر انسانیّت است، چقدر شرف است، چقدر معرفت است، چقدر فداکارى است! یک‌تنه خودش را به این جمعیت مى‏‌زند.

مجموع کسانى را که دور این آب را گرفته بودند چهارهزار نفر نوشته‌‏اند. خودش را وارد شریعه فرات مى‏‌کند. اسب خودش را داخل آب مى‌‏برد.

این را همه نوشته‌‏اند: اول، مشکى را که همراه دارد پر از آب مى‏‌کند و به دوش مى‏‌گیرد. تشنه است، هوا گرم است، جنگیده است، همین طورى که سوار است تا زیر شکم اسب را آب گرفته است، دست مى‏‌بَرد زیر آب، مقدارى آب با دو مشت خودش تا نزدیک لب‌هاى مقدس مى‏‌آورد. آنهایى که از دور ناظر بوده‌‏اند گفته‌‏اند اندکى تأمل کرد، بعد دیدیم آب نخورده بیرون آمد. آبها را روى آب ریخت. آنجا کسى ندانست که چرا ابوالفضل آب نیاشامید، اما وقتى بیرون آمد یک رجزى خواند که در این رجز مخاطبْ خودش بود نه دیگران. از این رجز فهمیدند چرا آب نیاشامید. دیدند در رجزش دارد خودش را خطاب مى‌‏کند، مى‌‏گوید:

یا نَفسُ مِن بَعدِ الحُسینِ هونى / وَ بَعدَهُ لاکُنْتُ انْ تَکونى‏

هذَا الْحُسَیْنُ شارِبُ الْمَنونِ / وَ تَشْرَبینَ باردَ الْمَعینِ‏

هیهاتَ ما هذا فِعالُ دینى / و لافعالُ صادقِ الْیَقینِ

اى نفس ابوالفضل! مى‏‌خواهم دیگر بعد از حسین زنده نمانى. حسین دارد شربت مرگ مى‏‌نوشد، حسین با لب تشنه در کنار خیمه‌‏ها ایستاده است و تو مى‌‏خواهى آب بیاشامى؟! پس مردانگى کجا رفت؟ شرف کجا رفت؟ مواسات کجا رفت؟ همدلى کجا رفت؟ مگر حسین امام تو نیست؟ مگر تو مأموم او نیستى؟ مگر تو تابع او نیستى؟

هرگز دین من به من اجازه نمى‌‏دهد، هرگز وفاى من به من اجازه نمى‌‏دهد. ابوالفضل در برگشتن مسیر خودش را عوض کرد، خواست از داخل نخلستان برگردد (قبلًا از راه مستقیم آمده بود) چون مى‌‏دانست همراه خودش یک امانت گرانبها دارد. تمام همّتش این است که این آب را به سلامت برساند، براى اینکه مبادا تیرى بیاید و به این مشک بخورد و آبها بریزد و نتواند به هدف خودش نائل شود.

در همین حال بود که یکمرتبه دیدند رجز ابوالفضل عوض شد. معلوم شد حادثه تازه‌‏اى پیش آمده است. فریاد کرد:

وَاللَّهِ انْ قَطَعْتُموا یَمینى / انّى احامى ابَداً عَنْ دینى‏

وَ عَنْ امامٍ صادِقِ الْیَقینِ / نَجْلُ النَّبِىِّ الطّاهِرِ الْامینِ‏

به خدا قسم اگر دست راست مرا هم قطع کنید، من دست از دامن حسین بر نمى‌دارم.

طولى نکشید که رجز عوض شد:

یا نَفسُ لا تَخْشَ مِنَ الْکُفّارِ / وَابْشِرى بِرَحْمَةِ الْجَبّارِ

مَعَ النَّبِىِّ السَّیِّدِ الُمخْتارِ / قَدْ قَطَعوا بِبَغْیِهِمْ یَسارى

در این رجز فهماند که دست چپش هم بریده شده است. این گونه نوشته‏‌اند: با آن هنر فروسیّتى که [در او] وجود داشته است، به هر زحمت بود این مشک آب را چرخاند و خودش را روى آن انداخت. دیگر من نمى‌‏گویم چه حادثه‌‏اى پیش آمد، چون خیلى جانسوز است.

در میان کسانى که اباعبداللَّه علیه‌السلام خود را به بالین آنها رسانید، هیچ کس وضعى دلخراش‏تر و جانسوزتر از برادرش اباالفضل العبّاس براى او نداشت؛ برادرى که حسین علیه‌السلام خیلى او را دوست مى‏‌دارد و یادگار شجاعت پدرش امیرالمؤمنین است.

در جایى نوشته‏‌اند اباعبداللَّه علیه‌السلام به او گفت: برادرم «بِنَفْسى انْتَ» عبّاس جانم! جان من به قربان تو.

این خیلى مهم است. عباس در حدود بیست و سه سال از اباعبداللَّه علیه‌السلام کوچکتر بود (اباعبداللَّه 57 سال داشتند و عبّاس یک مرد جوان 34 ساله بود). اباعبداللَّه به منزله پدر اباالفضل از نظر سنّى و تربیتى به شمار مى‏‌رفت، آنوقت به او مى‏گوید: برادر جان! «بِنَفْسى انْتَ» اى جان من به قربان تو!.

اباعبداللَّه کنار خیمه منتظر ایستاده است. یک وقت فریاد مردانه اباالفضل را مى‏‌شنود.

وقتى که حسین علیه‌السلام به بالاى سر او مى‌‏آید، مى‌‏بیند دست در بدن او نیست، مغز سرش با یک عمود آهنین کوبیده شده و به چشم او تیر وارد شده است.

بى جهت نیست که گفته‏اند: «لَمّا قُتِلَ الْعَبّاسُ بانَ الْانْکِسارُ فى وَجْهِ الْحُسَیْنِ» عبّاس که کشته شد، دیدند چهره حسین شکسته شد. خودش فرمود: «الْانَ انْقَطَعَ ظَهْرى وَ قَلَّتْ حیلَتى».

امّ البنین مادر حضرت ابوالفضل در حادثه کربلا زنده بود ولى در کربلا نبود، در مدینه بود. در مدینه بود که خبر به او رسید که در حادثه کربلا قضایا به کجا ختم شد و هر چهار پسر تو شهید شدند.

این بود که این زن بزرگوار به قبرستان بقیع مى‌‏آمد و در آنجا براى فرزندان خودش نوحه سرایى مى‌‏کرد. نوشته‌‏اند اینقدر نوحه سرایى این زن دردناک بود که هر که مى‏‌آمد گریه مى‏‌کرد، حتى مروان حکم که از دشمن ترین‏ دشمنان بود.

این زن گاهى در نوحه سرایى خودش همه بچه‌هایش را یاد مى‏‌کند و گاهى بالخصوص ارشد فرزندانش را. ابوالفضل، هم از نظر سنى ارشد فرزندان او بود، هم از نظر کمالات جسمى و روحى.

من یکى از دو مرثیه‌‏اى را که از این زن به خاطر دارم براى شما مى‌‏خوانم. به‌‏طور کلى عربها مرثیه را خیلى جانسوز مى‏‌خوانند. این مادر داغدیده در این مرثیه جانسوز خودش گاهى این گونه مى‌‏خواند، مى‏‌گوید:

یا مَنْ رَأَى الْعَبّاسَ کَرَّ عَلى‏ جَماهیرِ النَّقَدِ  /  وَ وَراهُ مِنَ ابْناءِ حَیْدَرَ کُلُّ لَیْثٍ ذى لَبَدٍ

انْبِئْتُ أنَّ ابْنى اصیبَ بِرَأْسِهِ مَقْطوعَ یَدٍ  / وَیْلى عَلى‏ شِبْلى امالَ بِرَأْسِهِ ضَرْبُ الْعَمَدِ

لَوْ کانَ سَیْفُکَ فى یَدَیْکَ لَما دَنى‏ مِنْکَ احَدٌ

مى‏‌گوید اى چشم ناظر، اى چشمى که در کربلا بودى و آن مناظر را مى‌‏دیدى، اى کسى که در کربلا بودى و مى‏‌دیدى، اى کسى که آن لحظه را تماشا کردى که شیر بچه من ابوالفضل از جلو، شیربچگان دیگر من پشت سرش بر این جماعت پست حمله برده بودند، اى چنین شخصى، اى حاضر وقعه کربلا، براى من یک قضیه‌‏اى نقل کرده‌‏اند، من نمى‌‏دانم راست است یا دروغ، آیا راست است؟

به من این‌‏جور گفته‏‌اند، در وقتى که دستهاى بچه من بریده بود، عمود آهنین به فرق فرزند عزیز من وارد شد، آیا راست است؟ بعد مى‌‏گوید ابوالفضل، فرزند عزیزم! من خودم مى‏‌دانم اگر تو دست مى‌‏داشتى مردى در جهان نبود که با تو روبرو بشود. اینکه آمدند چنین جسارتى کردند براى این بود که دستهاى تو از بدن بریده شده بود.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم. و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرین‏ (مجموعه‌‏آثار‌استاد‌شهید‌مطهرى، ج‏17 ص 97 و 260 و 360)




موضوع مطلب :


چهارشنبه 92 آبان 22 :: 3:41 عصر :: نویسنده : شمس
1 2 3 4 >
درباره وبلاگ

صفحات وبلاگ
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 177645